آن مرد که زندگی متفاوتش خیلی به ما ربط داشت پرواز کرد + عکس
دلا یاران عاشق زود رفتند
از این وادی همه خشنود رفتند
من و تو مثل یک مرداب ماندیم
خوشا آنان که مثل رود رفتند
چند مدت پیش در سایت مطلبی با عنوان « زندگی متفاوت یک نفر که خیلی به ما ربط دارد » منتشر شد که حاوی عکس هائی از زندگی جانباز عزیز ، محمد جعفری منش بود . عکس هائی که تنها در اینجا بیش از هزار بار دیده شد .
اما چند روز پیش پائین همین مطلب نظری درج شد که بسیار غم انگیر و دردناک بود :
« سلام
من فرزند جانباز شهید محمد جعفری منش هستم پدرم در تاریخ 16/5/93 به فیض شهادت نائل شد و به همرزمان شهیدش پیوست از همه شما عزیزان که ابراز همدردی کردید وپیام فرستادید تشکر میکنم. در تکمیل صحبت دوستمون که راجع به دانشگاه رفتن و سهمیه شد باید بگم که چون پدرم در سال چندین بار در بیمارستان بستری می شد و هر بار 20 روز یک ماه طول میکشید و به خاطر وضعیتشون نیاز به همراه داشت و بااینکه هزینه دانشگاه رایگان هم بود ولی من نتوانستم که از این سهمیه استفاده کنم. خدا را شاکرم که به من توفیق داد تا بتوانم به پدرم خدمت کنم ...»
این خبر بسیار ناراحت کننده را که چند روز بعد از شهادت این جانباز عزیز مطلع شدم مرا بر آن داشت که بیشتر در مورد آن بدانم . هر چه بیشتر خواندم و بیشتر دیدم و شنیدم شرمنده تر شدم ...
در نامه اش به مقام معظم رهبری می نویسد :
سلام و درود به محضر حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) و نائب برحق ایشان رهبر عزیزم حضرت امام خامنهای(مدظله العالی)
اینجانب محمد جعفری منش به عنوان کوچکترین سرباز ولایت به دستور ولی امرم در سن ۲۰ سالگی پای در عرصه جهادی گذاشتم که خداوند متعال وعده پاداش آن را در قرآن مکرر بیان فرموده است. ۲۲ساله بودم که در عملیات والفجر۴ بر اثر اصابت ترکش از ناحیه سر مجروح شدم گمان رفته بود به شهادت رسیدهام و مرا به سردخانه منتقل کردند ولی مشیت الهی در این بود که همچنان زنده بمانم و لباس جانبازی برتن کنم.
اکنون که در سن ۵۳ سالگی به سر میبرم، درست است که پایم را از دست دادهام، با یک چشم میبینم. کلیهای در بدن ندارم و… اما تمام عضوهایی که از دست دادهام به فدای حضرت اباعبدالله(ع) و علمدار کربلا! من هنوزم سرباز پا در رکاب ولایتم و گوش به فرمان ولی امر.
رهبرم سالیان زیادی است که آرزوی دیدارتان را دارم و هر بار هم که مسئولین به عیادتم آمدهاند این موضوع را عنوان کرده اما انگار نه انگار. حالا هم که وضع جسمانی نامناسب تری دارم تحت مراقبت هستم و برای کوچکترین کار حتی آشامیدن نیازمند کمک خانواده و همسر صبورم میباشم فکر نمیکنم دیگر کسی بخواهد آرزویم را حتی گوش دهد چه برسد به اینکه آن را برآورده کند.
آقاجان! همرزم شهدای عملیات مرصاد، کربلای۵، والفجر۴ و… تقاضای دیدارتان را دارد در صورت صلاحدید حقیر را به حضور بپذیرید.
التماس دعا
محمد جعفری منش
سرباز کوچک ولایت
همزمان با اربعین شهادت این پرستوی عاشق ، شما را نیز دعوت میکنم که دقائقی از زندگی خود را صرف خواندن و شنیدن از زندگی او کنید ؛ از زندگی پسرش که همه سهمیه ها را رها کرد و در قم طلبه شد اما بخاطر بستری شدن های مدام پدرش طلبگی اش را نیز رها کرد ، از همسرش بخوانید که بعد از شهادت او ، غمگین از این است که خدا دوستش نداشته و توفیق کنیزی شهید جعفری منش را از او گرفته ، از خودش بخوانید که بعد از مجروحیتش او را در تابوت و سردخانه گذاشته و روانه خاکسپاری اش می کنند ، از خودش بخوانید که در تمام مدت جانبازی پر دردش همرزمانش برای روحیه گرفتن و سرزنده شدن پیش او می آمدند و... اینجا را ببینید .
**************************
هنوز نمیدانم باید از شهادت کسی همچون «جانباز محمد جعفری منش» خوشحال بود یا ناراحت؟ همان جانباز ورامینی که سالها با درد و رنج مجروحیتش سوخت و ساخت و دم نزد چرا که این مسیر را ادامه مسیر جهادش در میادین جنگ میدانست. نمیدانم باید از درد نکشیدن امروزش خوشحال بود یا از فراقش اشک ریخت.
کسی که روزگاری در ارتفاعات ۱۹۰۴ شهید شد، اما چیزی نگذشت که یکی از دوستانش وقتی داشت برای او درون تابوت فاتحه میخواند فهمید که او دوباره نفس میکشد. و از همان روز روزگار پر درد و رنج اما غرورآفرین جانبازی، برای پاسدار سرافراز محمد جعفری منش آغاز شد و به او لقب “شهید زنده” دادند. جعفری منش به خصوص در میان مردم ورامین شهره بود. نه به خاطر جانبازیاش به خاطر مقاومتی که او سه دهه آن را حفظ کرد و به قول همسرش “مرضیه اصفهانی” : “هیچ وقت هیچ چیز نخواست” دل پر دردی از بی مهریها داشت اما از کسی کمکی نخواست.
او سالها در جبهههای هشت سال جنگ تحمیلی جنگید و بعد از جنگ به تاریخ شفاهی این نبرد ناعادلانه تبدیل شد که فراز و نشیب رزم بسیجیان را روایت میکرد اما وقتی آن ترکش بزرگی که در عملیات والفجر۴ بر جمجمهاش نشست و آن را شکافت کم کم و ذره ذره آبش کرد کسی نپرسید حال و روزش به کجا رسیده است. کسی نپرسید شیرمرد کانی مانگا حالا در کدام بستر روزگار مجروحیت خود را میگذراند؟
موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد . وقت و بی وقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد پای راستش از زیر زانو قطع شد. او ۸ سال دیالیز شد اما سالها گذشت و خانواده او نتوانست با وجود همه مدارک و شواهد این مجروحیتها را برای مسئولینی که پرونده بنیاد شهید زیر دستشان بود به اثبات برسانند. درصدش روی کارت جانبازی خورد ۶۵ و کوهی از مشکلاتی که هیچ کس مسئولیت کم کردنش را به عهده نمیگرفت بر دوش خانواده سنگینی میکرد. نه تنها برخی کمکی به روال پروندهاش نمیکردند بلکه او را متهم به تمارض کرده و گاهی مجروحیتش را ناشی از دردهای روزمرگی میشمردند نه مجروحیت جانبازی. او اما مثل یک کوه در مقابل همه این حرف و حدیثها ایستاد و فقط لبخند زد. او در راه ارزشهای انقلاب هم دل داد؛ هم سلامتیاش را . چون دل سپرده بود دیگر این دنیا از چشمش افتاده بود و برایش رنگ و رویی نداشت.
جانباز جعفری منش ۳۱ سال مجروحیتی را که سال به سال تحملش سخت تر میشد را به جان خرید. سالها خانوادهاش با قرض و سختی هزینههای درمانش را پرداخت کردند اما هیچ کدام از مسئولین یا رسانههایی که ادعای صداقتشان گوش فلک را کر کرده است برای انعکاس لحظاتی از درد کشیدنش حاضر نبودند.
چند فریم عکس و یکی دو مصاحبه همه آن چیزیست که رسانهها به پای سه دهه مقاومت جانباز شهید محمد جعفری منش ریختهاند. به غیر از مسئولین شهرستان ورامین مسئول دیگری شاید حتی نامی از او نشنیده باشد. ده سالی طول کشید تا رفت و آمد و چانه زنی خانوادهاش به راهروهای تو درتوی بنیاد شهید و بروکراسی کسل کنندهاش جواب داد و ۷۰ درصد جانبازی که حق چندین ساله او بود به او تعلق گرفت. اما این خانواده درد کشیده فقط توانستند ۵ ماه از تسهیلات ویژه جانبازان ۷۰ درصد استفاده کنند و او نهایتا به سوی یاران شهیدش پر کشید. همسرش در این راه سلامتیاش را گذاشت. فرزندش درسش را رها کرد تا به پدر برسد و خانواده همه هستیاش را با او تقسیم کرد تا کمبودهای مسئولینی که سوء ظن به جانباز را جایگزین حسن ظن کردهاند جبران کنند.
یک ماه کما و در نهایت شهادت بر اثر عفونت شدید باعث شد تا او رها شود از همه سختیها، از همه دردها، از حرف و حدیثها، از بیماری واگیردار فراموشی که اهالی شهر را فراگرفته است و از نامهربانی رسانهها و مسئولینی که سالها از او سراغی نگرفتند. جعفری منش حالا دیگر درد نمیکشد. دیگر نفس هم نمیکشد. خانه او امشب در سکوت به خواب خواهد رفت. مثل شهری که مدتهاست به خواب رفته و سلسله اعصابش گز گز میکند. وقت آنست که اعلام کنیم: آقایان مسئول و رسانههای خاص که نور چشمی مسئولانید دیگر آسوده بخوابید که جعفری منش به شهادت رسید و جعفری منشهای این شهر همه در آستانه از دست رفتناند اما ملالی نیست. شما به هدیهها و بده بستانهای خبریتان فکر کنید.
زمستان میرود و روسیاهی به ذغال میماند. ماجرای مردان بزرگی چون جعفری منش داستان امتحان یک نسل است. نسلی که دم از قدردانی میزند اما به وقت عمل… در امتحان جعفری منش خیلی ها رد شدند و چیزی جز روسیاهی برایشان نماند و اجر واقعی را در این میان آن کسانی بردند که روز و شبشان را با محمد جعفری منش تقسیم کردند. خانوادهاش. همسرش که همچون پروانه تمام این ۳۱ سال گردش چرخید و سوخت و ساخت و ذره ذره آب شد. و نه تنها گله نکرد و از او خسته نشد بلکه عاشقانه با دردهایش اشک ریخت. او این روزهای بعد از شهادت همسرش میگوید: هنوز باورم نمیشود که دیگر به خانه برنمیگردد همهاش میگویم اگر خدا دوستم داشت او را بیشتر نگه میداشت تا من بیشتر کنیزیاش را بکنم اما… و بغض امانش نمیدهد…
جانباز محمد جعفری منش دیگر نیست که وقت و بی وقت سراغ مولایش امام خامنهای را از اعضای خانواده بگیرد یا برای شنیدن سخنرانیهایش با وجود مشکلات عدیده جسمی بی تابی کند. او سالها آرزوی دیدن روی امامش را داشت تا جایی که همسرش میگوید این اواخر نامهای برای بیت رهبری نوشتیم تا او را برای دیدن اقا ببریم اما دیگر وضعیت جسمانیاش خیلی وخیم شده بود و عملا کاری نمیشد کرد. او رفت بی آنکه روی آقایش را از نزدیک ببیند. او همچون ” اویس قرنی” ندیده یار به سرای شهیدان پر کشید…شهادت گوارای وجودش…
تسنیم / نجمه السادات مولایی