زیباترین موکبی که دیدیم / خاطره ای از کرامت خادمان اربعین+عکس
دور از تصور ما بود که پیرزنی که تازه بالا و پائین زندگی ، گرد پیری را به صورتش نشانده بتواند به این زیبائی یک موکب همه چیز تمام را مدیریت کند . اگر شوهرش خانه نبود یا شوهری نداشت اما بدون پسر جوانش هم که گوشه ای تماشا می کرد می توانست مثل یک مرد از ما پذیرائی کند .
عصر اربعین بود . به سختی از پس ساعت ها پیاده روی ِروز آخر ، بعد از نماز ظهر میان سیل بنیان کن زوّار خود را به گوشه بین الحرمین وصل زیارت کرده و راهی گاراژ می شدیم . ما بودیم و جستجوی ماشینی برای مهران ، به همراه موج بی پایان میهمانان خسته که به خوشحالی تمام کوله باری پر از زیارت و سعادت را با خود می آوردند . هر چه می رفتیم گاراژ هم پابه پای ما ، از ما فاصله می گرفت و از شهر دور تر می شد ؛ که از ظهر در پی اش دویدیم و شب بعد از نماز عشاء به ماشین رسیدیم . در میان این شلوغی ما بودیم و تشنگی و بیشتر از آن گرسنگی و به هر موکبی که می رسیدیم تازه همه چیزش تمام شده بود و جمعیتی مثل ما از راه ِنرفته به ادامه مسیر گاراژ بر می گشت .
عصر می شد که پیرزن را سر راه دیدیم . دو سه ظرف غذای یک بار مصرف که بارها با آن از میهمان هایش پذیرائی کرده بود و مقداری برنج تازه پخت و کمی لوبیای گرم ؛ که به ما تعارف زد و ما بی تعارف از او گرفتیم . میان آن سیل جمعیت که حالا هر که به گونه ای خود را سیر کرده بود ما روی ِخوردن نداشتیم و موکب دار هم در ظرف یکبار مصرفش قاشق. از او خواستیم داخل خانه اش شویم تا راحت تر میهمانش باشیم . غیر از آن سه ظرف یکبار مصرف که نشان همه نوع غذائی در آن بود یک اجاق کوچک داشت گوشه خانه اش که انگار همین آشپزخانه اش بود ؛ و یک قابلمه کوچک برنج و یکی کوچکتر لوبیای عراقی . به همراه یخچالی که از فرسودگی نای ایستادن نداشت . اتاق تاریکی که نصفش زمین بود و نصف دیگرش حصیر پلاستیکی . دیوارپوشش کتیبه های عزا و قرآن و غیر آن به روی دیوار هر چه بود تکه تکه سیمان و گچ سفید . آب و چای هم داشت . بسته فرهنگی هم به ما داد . چادرش از سال ها به سر کشیده شدن خسته بود و وصله وصله . ما سه تن بودیم و می دیدیم سه نفر یتیم و مسکین و اسیری را که سر سفره ِدست ِچروکیده ِکنیز زهرا و علی نشسته است . جای پینه های طناب علی روی شانه شانه خانه پیدا بود . غذایش خوش نمک شده بود . ما سه تن بودیم که از حیا اشک چشم مان را فرو می خوردیم و شوری باران پنهان ساخته ِ دل مان را نمک غذا کرده و خوش خور ترش می کردیم . گرچه تا آن روز موکب بسیار دیده بودیم و کرامت عراقی بیشتر ؛ اما تا بحال این طور میان عظمت موکب یک پیرزن عراقی احساس حقارت نمی کردیم . آنجا آیه آیه های سوره انسان بود که نازل می شد که این کنیز بزرگ لوجه الله ما فقیران را اطعام می کرد . آنجا باران روایات ِکریمی ِخان ِرحمت اولیاء بود و حقیری ما ؛ که هرچه روی هم گذاشتیم تا به پیرزن موکب دار هدیه کنیم از ما نپذیرفت الا به هزار زحمت...