سایت شخصی محمّد ابراهیم باغبان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ MEBAGHBAN . IR ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سایت شخصی محمّد ابراهیم باغبان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ MEBAGHBAN . IR ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سایت شخصی محمّد ابراهیم باغبان
خوش آمدید
اینستاگرام :
https://www.instagram.com/MEBAGHBAN
آخرین نظرات
پربیننده ترین مطالب

دور از تصور ما بود که پیرزنی که تازه بالا و پائین زندگی ، گرد پیری را به صورتش نشانده بتواند به این زیبائی یک موکب همه چیز تمام را مدیریت کند . اگر شوهرش خانه نبود یا شوهری نداشت اما بدون پسر جوانش هم که گوشه ای تماشا می کرد می توانست مثل یک مرد از ما پذیرائی کند .

عصر اربعین بود . به سختی از پس ساعت ها پیاده روی ِروز آخر ، بعد از نماز ظهر میان سیل بنیان کن زوّار خود را به گوشه بین الحرمین وصل زیارت کرده و راهی گاراژ می شدیم . ما بودیم و جستجوی ماشینی برای مهران ، به همراه موج بی پایان میهمانان خسته که به خوشحالی تمام کوله باری پر از زیارت و سعادت را با خود می آوردند . هر چه می رفتیم گاراژ هم پابه پای ما ، از ما فاصله می گرفت و از شهر دور تر می شد ؛ که از ظهر در پی اش دویدیم و شب بعد از نماز عشاء به ماشین رسیدیم . در میان این شلوغی ما بودیم و تشنگی و بیشتر از آن گرسنگی و به هر موکبی که می رسیدیم تازه همه چیزش تمام شده بود و جمعیتی مثل ما از راه ِنرفته به ادامه مسیر گاراژ بر می گشت .

عصر می شد که پیرزن را سر راه دیدیم . دو سه ظرف غذای یک بار مصرف که بارها با آن از میهمان هایش پذیرائی کرده بود و مقداری برنج تازه پخت و کمی لوبیای گرم ؛ که به ما تعارف زد و ما بی تعارف از او گرفتیم . میان آن سیل جمعیت که حالا هر که به گونه ای خود را سیر کرده بود ما روی ِخوردن نداشتیم و موکب دار هم در ظرف یکبار مصرفش قاشق. از او خواستیم داخل خانه اش شویم تا راحت تر میهمانش باشیم . غیر از آن سه ظرف یکبار مصرف که نشان همه نوع غذائی در آن بود یک اجاق کوچک داشت گوشه خانه اش که انگار همین آشپزخانه اش بود ؛ و یک قابلمه کوچک برنج و یکی کوچکتر لوبیای عراقی . به همراه یخچالی که از فرسودگی نای ایستادن نداشت . اتاق تاریکی که نصفش زمین بود و نصف دیگرش حصیر پلاستیکی . دیوارپوشش کتیبه های عزا و قرآن و غیر آن به روی دیوار هر چه بود تکه تکه سیمان و گچ سفید . آب و چای هم داشت . بسته فرهنگی هم به ما داد . چادرش از سال ها به سر کشیده شدن خسته بود و وصله وصله . ما سه تن بودیم و می دیدیم سه نفر یتیم و مسکین و اسیری را که سر سفره ِدست ِچروکیده ِکنیز زهرا و علی نشسته است . جای پینه های طناب علی روی شانه شانه خانه پیدا بود . غذایش خوش نمک شده بود . ما سه تن بودیم که از حیا اشک چشم مان را فرو می خوردیم و شوری باران پنهان ساخته ِ دل مان را نمک غذا کرده و خوش خور ترش می کردیم . گرچه تا آن روز موکب بسیار دیده بودیم و کرامت عراقی بیشتر ؛ اما تا بحال این طور میان عظمت موکب یک پیرزن عراقی احساس حقارت نمی کردیم . آنجا آیه آیه های سوره انسان بود که نازل می شد که این کنیز بزرگ لوجه الله ما فقیران را اطعام می کرد . آنجا باران روایات ِکریمی ِخان ِرحمت اولیاء بود و حقیری ما ؛ که هرچه روی هم گذاشتیم تا به پیرزن موکب دار هدیه کنیم از ما نپذیرفت الا به هزار زحمت...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">