آن پدر ؛ این پسر و غربت پابرجا
تنها در آن سیزده سال ابتدائی به شما اجازه زندگی در شهر جدتان را دادند . بعد از آن سیزده سال مدینه ، تا بیست و هشت سالگی شما را به بهترین شهر عراق برده اما در منطقه نظامی محصورتان کردند . همین سال بیست و هشتم بود که کینه کهنه و ترس عمیق شان از محبوبیت خاندان شما اجازه ادامه زندگی را به شما نداد و در سامرا از ارثیه شهادت به شما نوشاندند .
اصلا اجداد شما را یکی به مصطفی و دیگری به مجتبی و مرتضی ؛ یکی به رضا و دیگری را به تقی و نقی لقب دادند اما شما و پدرتان را به عسکری ؛ خواستند با صدای در گلو خفه شده فریاد بزنند که تمام عمرتان را در زندانی نظامی زندگی که نه ؛ اما زندگانی را گذرانده اید .
با وجود این فرصت کم در این دنیای دون ، حتی اجازه کمترین ملاقات با دوستان خود را نداشتید . روزهای دوشنبه برای دوستان شما شده بود روز تماشا ، روز حیرت و روز زیارت ؛ همان دوشنبه یوم النوبه ای که باید به مرکز حکومت شهر سامرا می رفتید و اعلام حضور می کردید که نکند به دور از چشم ناپاک غاصبان خلافت به جائی رفته باشید . عاشقان فوج فوج در مسیر راه شما سبز می شدند که از تنها فرصت زیارت شما خوشه برچینند . فرموده بودید که نه سلامم کنید و نه اشاره ای که بر جان شیعیانم بیمناکم . چه امام مهربانی ؛ چه امام مظلومی .